ژوزه ساراماگو در کوری از بی هویتی آدم ها می گوید و شناخت آن ها را نسبت به خودشان و مسایلی که در اجتماع آن ها رخ می دهد، به نقد می کشد و این بی هویتی اجتماعی و سیاسی آدم های یک شهر که پایتخت یک کشور فرضی است، در نماد بیماری کوری ظاهر شده و باعث بروز کوری سفیدی در آن ها می شود. ساراماگو می گوید که این آدم ها با وجود نور و روشن بودن مسیر زندگیشان آن را نمی بینند و دچار کوری سمبلیک شده اند. تنها یک نفر است که از هویت خود و مسایلی که در جامعه می گذرد آگاه است و او کسی است که از این بیماری سمبلیک مصون می ماند.
در پایان رمان کوری می بینیم که آدم ها متوجه ی هویت واقعی خود شده و چشمشان به مسایل اجتماعی و سیاسی جامعه ی خود باز شده و با نگاهی دیگر به دنیای خود نگاه می کنند.
در بینایی، تمام آدم هایی که از بیماری کوری رهایی یافته اند به یک شناخت عمیق نسبت به موجودیت خود و نقششان در اجتماع رسیده اند. به خاطر همین هم آن ها کوری سفید خود را به برگه های رای می دهند و در انتخابات، همگی با یک انسجام هماهنگ، آرای سفید به درون صندوق ها می اندازند.